اصطلاحی داریم به اسم خستگی از همدلی. اولین بار، اپیزود “خستگی” از فصل پنجم جافکری را که گوش میکردم به گوشم خورد.
بیشتر بخوانیدپزشکی
شِبهِ کلیشه! | آینده شغل شما چطور است؟
اسمش را نمیشناسم. پیامش را باز میکنم. دانشجوی سالهای اول پزشکی است و میگوید قرار است به دندانپزشکی تغییر رشته دهد، و از من میخواهد که بگویم به نظرم این کار درست است یا نه.
بیشتر بخوانیدبرای یک قبیله، چند مرگ بس است؟
تازه استاژر شده بودم. اینم بگم، که با کلی حال بد استاژر شده بودم. با کلی خستگی ذهنی. از نظر ذهنی احساس میکردم احتیاج به استراحت دارم ولی امکانش محقق نشده بود. شروع استاژریم افتاده بود به داخلی و این برام یه استرس مضاعف بود توی اون اوضاع! و من، که خوب بلد بودم هر چیزی رو به یه استرس جدید تبدیل کنم برای خودم.
بیشتر بخوانیدبدو تا دیر نشود! | تفکر حاکم بر رشتهی ما و آدمهایش!
تفکر حاکم بر رشته ما و آدمهای رشته ما، تفکر دویدن از ابتدا تا انتهاست. نه تنها درون ما چنین تفکری حاکم است، بلکه از بیرون نیز هرکس به این دایره نگاه کند، نگاهش آغشته به همین فکر است. کاری به اتیولوژی آن ندارم، که از کجا نشئت گرفته و چه چیزهایی در شکل گرفتنش نقش دارد! به هر حال تفکر غالب، این است. که باید بدوی تا جا نمانی. از کی؟ معلوم نیست. باید بدوی تا دیر نشود. برای چه چیزی؟ معلوم نیست. ما باید در مسیری که از پیش تعیین شده و «همه» در آن در حال دویدناند، بدویم.
بیشتر بخوانیدآنچه هنگام تمام شدن حس میکنیم | در کشاکش فارغالتحصیلی
پلهها را یکی یکی بالا میروم. از اینکه تحمل منتظر ماندن برای آسانسور را نداشتم و تصمیم گرفتم برای رسیدن به طبقه پنجم از پله استفاده کنم، به خودم فحش میدهم! و البته این لحظهها برایم آشناست.
بیشتر بخوانیدآنچه قبل از تمام شدن حس میکنیم | دفاع پایاننامه و ماقبلِ آن!
«خانم دکتر به نظرم آمادهی دفاع هستید.»
جملهای که مدتها منتظر شنیدنش بودم و فکر میکردم موقع شنیدنش وجودم از شعفی وصفناپذیر پر شود، اما حالا که شنیدم حس میکنم تماما از اضطرابی عجیب و غریب پر شدم و تمام تنم یخ زده.
بیشتر بخوانیدپزشکی؛ مسیرِ بی انتها!
شاید مستند راه قریب رو دیده باشی؛
میدونی؛ مسیر پزشکی خوندن یکمی پیچ و خماش زیاده!
من و تویی که داریم این مسیرو میریم، خوب میدونیم چه خبره مگه نه؟؟
بیا از اول شروع کنیم…
بیشتر بخوانید