پزشکی؛ مسیرِ بی انتها!

شاید مستند راه قریب رو دیده باشی؛

میدونی؛ مسیر پزشکی خوندن یکمی پیچ و خماش زیاده!

من و تویی که داریم این مسیرو میریم، خوب میدونیم چه خبره مگه نه؟؟

بیا از اول شروع کنیم…

روز اول وارد میشیم با کلی شوق و ذوق، با ذوق اینکه من قراره یاد بگیرم که مریض ببینم، تشخیص بدم، درمان بذارم، ته و توی علامتای جورواجورو دربیارم، که قراره کلی موثر باشم و کمک کنم!

اما خب هرچی میگذره میبینیم فعلا همچین خبرایی نیست!

پیچوندن کلاسایی که حوصلتو سر میبرن و مدام با خودت فک میکنی این کجای مریض دیدن و طبابتم به دردم میخوره، همینجا شروع میشه.

تا کی؟؟ بستگی به تو داره و خستگیات!

یه لحظه وایسا! کیه که داره میپیچونه؟ بله همون که پدر خودشو واسه بدست آوردن این روپوش سفید درآورد!

با خودت میگی، فقط این علوم پایه تموم شه!

شد پنج ترم و علوم پایه تموم شد

خسته ای

مغزت از انبوه اطلاعات حفظی و ریز و مولکولی درد گرفته و داره منفجر میشه، با خودت میگی کی قراره استفاده‌شون کنم؟

میفتی تو دوره‌ی سخت و فشرده‌ی فیزیوپات، چه خبره؟

هیچی، قراره سیر تا پیاز بیماریای هر دستگاه بدنو تو یه مدت فشرده بخونی و امتحان بدی، بخونی و امتحان بدی، بخونی و امتحان بدی…استراحت؟ نه خبری نیست! باید کم کم یاد بگیری که پزشک شی! سخت بخونی و تلاش کنی!

خسته ای

از انبوه اطلاعات ریز و درشت و بیماریای شایع و ناشایعی که کردی تو مغزت واسه امتحان

یه پرانتز باز، لابه لای اینا شاید خسته شده باشی از اینکه حس میکنی الان سال چهارمی و هنوز هیچی به هیچی، حس میکنی که نع! هنوز به هیچ دردی نمیخوری! پرانتز بسته!

ولی حداقل داری طعم پزشکیو بیشتر زیر دندونت حس میکنی

وای که این فیزیوپاتِ فشرده ی لعنتی تموم شه!

احتمالا دوباره ذوق داری!

آخه قراره پا بذاری تو بیمارستان! قراره بشی استیجر! قراره یه استتوسکوپ دور گردنت بندازی و کلی عشق کنی با حس دکتر بودنت، موثر بودنت، یاد گرفتنت!

حالا تو کوچیک ترین عضو بیمارستانی اما همین کلی خوشحالت میکنه، شاید جشن روپوش سفید هم گرفتی حتی از ذوقش!

راستی میدونی هم سن و سالات الان تو چه وضعیتی ان دیگه؟ احتمالا دوره کارشناسی شون رو تموم کردن و یا در حال ورود به بازار کارن، یا شروع سربازی و… . یادته که تو کجا بودی دیگه؟ نگم دیگه ؛)

داشتم میگفتم کلی ذوق داری الان، آره، اما میدونی، یه دنیای متفاوت اون بیرون منتظرته

تو یه استیجری که اومده یاد بگیره، اما خب، همه این مدلی باهات برخورد نمیکنن!

یه جاهایی عمیقا حس میکنی اضافه ای و تو دست و پا!

یه جاهایی ام حس میکنی نیستی اونی که باید، حس میکنی تو درس نخون ترین و نادون ترین دانشجوی پزشکی عالمی در حالی که هرچی با خودت فک میکنی میگی من که خوندم آخه! آخه تو چرا نباید تو راندای فوق تخصصی بتونی سوالا رو جواب بدی واقعا؟؟ پس چی خوندی اینهمه وقت؟

مغزت انقد با اطلاعات کاربردی و غیرکاربردی پر شده که هیچ کدومشو نمیتونی بازخوانی کنی.

به آخرای استیجری رسیدی و یاد گرفتی که خب، یه جاهایی هم پیچوندن لازمه!

خسته ای

خسته از اینکه نادیده گرفته شدی و شایدم حس کنی آموزش درستی ندیدی.

ای کاش که این استیجری تموم شه با تمومِ نادیده گرفته شدناش!

خب تبریک میگم، تو از سد پره اینترنی گذشتی، و حالا یه اینترنی!

حالا یه اتیکت داری که روش یه “دکتر” اومده قبل اسمت، یه مهر داری که یه “دکتر” نشسته کنار اسمت، با یه مغز گیج و گنگ و پر از سوال تو یه اورژانسِ پر هیاهو!

تویی و خودت و اورژانسی که باید یاد بگیری جمعش کنی، با بالا دستیایی که میتونن همراه و کمکت باشن، یا پتک مداوم تو سرت! دیگه بستگی داره به اونا و خستگیاشون!

یادته گفتم یه “دکتر” میشینه کنارت؟ فراموشش کن، خیلی مهم نیست. چون باید خیلی کارا بکنی.

از کشیکای فرساینده و درسایی که باید بخونی و استرسایی که باید بکشی نمیگم که هم خودت میدونی و هم حدیثش خیلی مفصله.

میگن تو اینترنی حقوق میدن آره؟ خب راستش، بهش فکر نکن چون خرج رفت و آمدتم نمیشه.

راستی پرانتز باز، حواست هست که چند سالته و هم سن و سالات کجان دیگه؟ بسته!

ای بابا، کاش این اینترنی لعنتی و این عمومی تموم شه فقط!

به اینجا ختم نمیشه رفیق..

این وسطا کلی چالش دیگه هست که هر کدومش یه قصه ی درازِ جداست، از این به بعدشم کلی چالش دیگه داری که باید رو به رو شی باهاش! که به قول خودمون باید تموم شه.

اینارو نگفتم که بگم چقد بدبختیم، بیایم بشینیم با هم بزنیم تو سر و کله ی خودمون با هم دسته جمعی واسه خودمون عزاداری کنیم! چه فایده؟

حواست هست داره چی به سرمون میاد؟ به سرِ رویا ها و هدفامون؟

حواست هست چی دارن به سرمون میارن؟

حواست هست که چه چیزای ریز و درشتی جمع میشن و خستت میکنن؟

حواست هست که کل این مسیر رو به امید تموم شدن یه دوره و رسیدن ددلاین بعدی گذروندی؟؟

علوم پایه تموم شه..

فیزیوپات تموم شه..

استیجری تموم شه..

آخ اگه این عمومی تموم شه..

چی قراره تموم شه؟؟

مگه ما دنیا اومدیم که تموم کنیم؟؟

تموم کنیم و شروع کنیم و تموم کنیم باز!

مقصد چیه؟ مسیر چیه؟

فک نمیکنی مسیر یکم مهم تر از اونیه که فک میکنی؟

بشین با خودت فکر کن، چی میشه که تو این مسیر، این همه عوض میشه هدفامون و دغدغه هامون!

سیستم آموزشی پر از نقصه، قبول، کیه که بگه نه؛ اما، من و تو کجای این قصه ایم؟

مخاطب حرفام، اول خودمم، بعد تویی که با من هم مسیری. پس اگه یه جاهایی تند یا با عتاب بود، دلخور نشو 😊

8 دیدگاه در “پزشکی؛ مسیرِ بی انتها!

  • شهریور 2, 1399 در 5:00 ب.ظ
    Permalink

    سلام
    خیلی خیلی عالی بود❤❤❤🌹🌹🌹

    پاسخ دادن
  • آبان 28, 1399 در 1:27 ب.ظ
    Permalink

    سلام و به به.تلنگر خوبی بود
    بقول معروف
    ((تمام شود که چه شود!
    وقتی پایان هر کاری آغاز کار دیگر است…))
    یاد یه شهر افتادم

    در انتظار فرصت
    عمری تباه کردم
    فرصت جوانی ام بود
    من اشتباه کردم …

    واقعا اصل زندگی مسیر زندگیه،چون انسان همیشه در نیاز باقی میمونه و در حال حرکته….
    خدا پشت و پناهتون

    پاسخ دادن
  • مرداد 14, 1402 در 1:25 ق.ظ
    Permalink

    صبحِ دو روز قبل از روزی که این پست رو نوشتید من داشتم با تست‌های زیست و شیمی کنکور ۹۹ کلنجار می‌رفتم و یکی دو ماه بعدش نتیجه‌ی اون کلنجارها شد قبولی در MUQ.
    فکر کنم اون روزهایی که من داشتم با ویدیوهایی که توی سایت نوید برامون آپلود می‌شد، anterior و posterior رو یاد می‌گرفتم، شما کم کم آماده می‌شدید برای فارغ التحصیلی از پزشکی عمومی.
    از ترم چهارم که وبلاگم رو راه انداختم خیلی دوست داشتم هم‌دانشگاهی‌های وبلاگ‌نویس رو پیدا کنم اما خیلی موفق نبودم چون به جز دو سه تا وبلاگ متروکه چیزی دست‌گیرم نشد.
    وبلاگ شما رو هم خیلی اتفاقی پیدا کردم و از این بابت خوشحالم که از این به بعد وبلاگ یک MUQای رو دنبال می‌کنم.
    الان هم دقیقا در وضعیتِ «استراحت؟ نه خبری نیست!» از فیزیوپات هستم.
    غر زدن از سختی و فشردگی امتحانات کار هر روز من و دوستام شده ولی با این حال خیلی چیزا توی پزشکی هست که واقعا دوستشون دارم.

    پاسخ دادن
    • مرداد 14, 1402 در 12:00 ب.ظ
      Permalink

      چقدر خوشحالم که اینجا باعث شده حتی بعد از فارغ التحصیلی هم، هم‌دانشگاهی جدید پیدا کنم!
      خوش اومدی به این صفحه 🙂
      باید بگم منم با تمام سختی‌هاش و با تمام غرهایی که می‌زدم و می‌زنم، بخش‌هاییش رو عمیقا دوست دارم. یکی از اساتیدمون می‌گفت بچه‌های پزشکی اغلبشون از درجاتی از مازوخیسم رنج می‌برن وگرنه کی این‌همه فلاکتو دوست داره آخه :))))

      پاسخ دادن
  • مرداد 16, 1402 در 3:42 ب.ظ
    Permalink

    سلام منم muq میخونم. مقطع فیزیوپات. و به هر کی میخواد انتخاب رشته کنه میگم بزن دندون. حجم درس کمتر.استرس کمتر.مسئولیت کمتر.فرسایش کمتر. با توهین و تحقیر کمتر….
    فقط امیدوارم عاقبتمون به خیر شه

    پاسخ دادن
    • مرداد 21, 1402 در 5:15 ب.ظ
      Permalink

      سلام
      حق میدم بهت دکتر 🙂
      هممون این مقایسه‌ها رو تو ذهنمون داشتیم و داریم!
      چیزی که من میگم، اینه که تهش حالم با کارش خوبه. اما چیزایی که گفتی رو نمیشه منکر شد 🙂
      موفق باشی

      پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *