خستگی از همدلی یا Empathy Fatigue | شاید اسمِ حسِ شما هم باشد!

اصطلاحی داریم به اسم خستگی از همدلی. اولین بار، اپیزود “خستگی” از فصل پنجم جافکری را که گوش می‌کردم به گوشم خورد.

حالا یعنی چه؟ یعنی از بس که با دیگران همدلی کردی و غصه‌شان را خوردی و درگیر حل مشکلاتشان شدی، مغزت از این اتفاق احساس خستگی می‌کند. به عبارت دیگر، زمانی اتفاق می‌افتد که تو در یک مدت طولانی، احساس نگرانی و مسئولیت در قبال درد دیگران داشته باشی. دیگرانی که گاهی اوقات نمی‌توانی کاری برایشان انجام دهی، و این حالت خستگی ممکن است حتی تو را به یک بی‌تفاوتی برساند. این حالت در میان درمانگران، روانشناسان و کادر درگیر در درمان شایع است، انگار که در درمان دیگری، بخشی از وجود خود فرد از دست می‌رود و خود نیز پس از مدتی نیازمند درمان می‌شود. مواجهه “مداوم و متعدد” با این اتفاق در این افراد، زمینه‌ساز خستگی است. هرچند با تجربه‌ی پاندمی، نه تنها بروز این مورد در افرادی که گفتیم بیشتر شده، بلکه سایر اقشار جامعه هم در معرض آن قرار گرفتند.

حالا به چه زمانی و چه علائمی می‌گوییم خستگی؟ آن زمان که حس کردی دیگر توان اهمیت دادن و مراقب دیگران بودن را نداری، بله همان زمان. یک جور ناتوانی در برقراری رابطه همدلانه. یک جور احساس خستگی جسمی و احساسی.

دکتر Susan Albers معتقد است که ظرف همدلی هر کس، گنجایش محدودی دارد. وقتی کسی همدلی از ظرفش سرریز کند، او یک سری احساسات منفی که آن را “خستگی همدلی” می‌نامیم، تجربه خواهد کرد. برای همین شاید اصطلاح empathy overload را هم بتوانیم برایش به کار ببریم!

یکی دو پاراگراف قبل، گفتم که با شروع پاندمی، افراد زیادی در معرض این مشکل قرار گرفتند، چرا؟ شنیدن اتفاقات و اخبار بد، به وفور و پشت سر هم، و اینکه نمی‌توانیم کاری برایشان بکنیم، و خسته می‌شویم از این “انفعال”.

برای من شنیدن این موضوع جالب بود. گاهی اوقات همین که یک نفر روی حس و حالت یک اسم بگذارد که بتوانی صدایش بزنی، پذیرش و کنترلش انگار برایت راحت‌تر است. فکر می‌کنم بخشی از رنجی که در رنج‌هایمان متحمل می‌شویم بخاطر این است که نمی‌دانیم چطور آن رنج و احساسی که در حال تجربه‌اش هستیم، توصیف کنیم و به اشتراک بگذاریم و کمک بخواهیم! گاهی همین که یکی برای حسی که تجربه می‌کنیم “کلمه” دستمان بدهد، انگار دستمان را گرفته و بخش زیادی از راه را با ما پیموده. شاید همین بود که خوشحال شدم از اینکه برای حسم اسم پیدا کردم!

حالا، از من همینقدر برمی‌آید که همین را اینجا بنویسم تا شاید یک نفر دیگر هم مثل من، برای حسش دنبال اسم باشد! در جواب اینکه “حالا چه کارش کنیم؟”، حرف زیاد است. من یکی دو تا لینکی که خودم خواندم را برایت می‌گذارم، اما اولین قدم، آگاهی است. “Awareness ” ! اینکه احساست را بشناسی، بدانی همیشگی نیست، و فارغ از خوب یا بد بودنش، به هر حال حسی است که تو در حال تجربه کردنش هستی.

4 دیدگاه در “خستگی از همدلی یا Empathy Fatigue | شاید اسمِ حسِ شما هم باشد!

  • مرداد 22, 1402 در 8:45 ب.ظ
    Permalink

    «گاهی همین که یکی برای حسی که تجربه می‌کنیم “کلمه” دستمان بدهد، انگار دستمان را گرفته است»

    چند روز پیش با دوستی درباره این جمله چندین ساعت صحبت کردیم. اینکه چقدر فرق دارد وقتی ما میدانیم این حسی که الان مشغول تجربه کردن آن هستیم چه اسمی دارد. این که میتوانیم آن را تعریف کنیم و بعد حتی راحت تر به دنبال اتیولوژی های آن بگردیم. بنظرم کار ساده ای نیست. اینکه یک فرد بتواند قلاب ماهیگیری اش را به اعماق وجود خودش(یا دیگران) بیاندازد و چیزهایی را بالا بیاورد که بارها و بارها تجربه شدند اما کسی تاحالا برای آنها تعریفی پیدا نکرده است.

    دو نویسنده هستند که بنظرم در این زمینه، ماهیگیران خیلی خوبی اند. یک از آنها محمدرضا شعبانعلی است. بار ها و بارها شده است که وقتی نوشته های او را میخوانم انگار چیزهایی را گفته که تو برای گفتن آنها کلمات را ناکافی و خام و بی کاربرد میدانی اما او با همان کلمات این احساسات را به ملموس ترین شکل ممکن بیان کرده است و بقول خودمان از «ته دلمان» بالا کشیده است. و نویسنده دیگر پونه مقیمی و آن کتاب عجیب و غریبش: تکه هایی از یک کل منسجم. بعد از خواندن این کتاب، به لطف ماهیگیری او آنقدر ماهی از دریای وجودم پیدا کردم که برای مدت ها از خوردن ماهی زده شده بودم! این نوشته شما من را یاد این کتاب و بخش هایی از آن انداخت.

    «به عبارت دیگر، زمانی اتفاق می‌افتد که تو در یک مدت طولانی، احساس نگرانی و مسئولیت در قبال درد دیگران داشته باشی.»

    پونه مقیمی در کتابش در این باره بار ها صحبت کرده است. یک قسمت از کتاب به این موضوع میپردازد: « پدر و مادرِ پدر مادرمان شدن». نمیدانم چرا، اما با خواندن این جمله شما یاد این موضوع افتادم. اینکه احساس نگرانی و مسئولیت پذیری بیش از حد نه تنها برای دیگران بلکه برای خانواده خودمان هم عواقب بسیار بدی میتواند داشته باشد و ما را به همین empathy overload زودتر و زودتر نزدیک کند. با این تفاوت که شاید مسئولیت پذیری زیاد در قبال دیگران را بشود به نحوی کنترل و کم کرد اما حل کردن این داستان برای خانواده آنقدر ها هم کار راحتی نیست.

    پاسخ دادن
    • مرداد 29, 1402 در 8:50 ق.ظ
      Permalink

      سلام آقای خاوری گرامی!
      ممنونم که خوندید و انقدر خوب و کامل برام نوشتید.
      متأسفانه هنوز کتاب پونه مقیمی رو نخوندم، گرچه توی برنامه‌م هست. اما در مورد محمدرضا شعبانعلی باهاتون هم‌نظرم! واقعا کلامش، شفافیت و کیفیت نگاه آدم رو می‌بره بالا. برای حس‌هات کلمه‌ می‌ده دستت.

      پاسخ دادن
  • مرداد 29, 1402 در 1:44 ب.ظ
    Permalink

    سلام فاطمه جان
    مثل همیشه عالی نوشتی. فقط چرا من انقدر دیر دیدمش؟!😅
    چقدر دوست داشتم این مطلب رو و چقدر زیاد این حس رو در مواجهه با افراد حتی غریبه تجربه کردم و اذیت شدم بابتش و چقدر خوبه که حالا یه تعریف و شناختی از این حس دارم.
    کاش درمورد اینکه “چه باید کرد؟” هم خودت بنویسی😁

    پاسخ دادن
    • مرداد 30, 1402 در 8:18 ق.ظ
      Permalink

      سلام ناهید جان
      ممنونم که خوندی و خوشحالم که دوست داشتی!
      مرسی که گفتی، حتما میرم سراغش 🙂

      پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *