تفکر حاکم بر رشته ما و آدمهای رشته ما، تفکر دویدن از ابتدا تا انتهاست. نه تنها درون ما چنین تفکری حاکم است، بلکه از بیرون نیز هرکس به این دایره نگاه کند، نگاهش آغشته به همین فکر است. کاری به اتیولوژی آن ندارم، که از کجا نشئت گرفته و چه چیزهایی در شکل گرفتنش نقش دارد! به هر حال تفکر غالب، این است. که باید بدوی تا جا نمانی. از کی؟ معلوم نیست. باید بدوی تا دیر نشود. برای چه چیزی؟ معلوم نیست. ما باید در مسیری که از پیش تعیین شده و «همه» در آن در حال دویدناند، بدویم.
چند وقت پیش یکی از دوستان همدورهام که کار پایاننامهاش به دلایل پیچیدهای -از جمله کارشکنیهای همین سیستم بیمار- به تعویق افتاده بود، قرار بود از پروپوزالش در جلسه شورای پژوهشی دفاع کند. از او سال ورودش را که پرسیده بودند و گفته بود 92، با خنده و تمسخر، اورا «اکسپایر شده» خطاب کرده بودند. اعضای جلسه: اساتید علوم پزشکی!
در خشمگینترین حالت ممکن بعد از شنیدن این روایت، داشتم به این فکر میکردم که چه تفکری باعث میشود به خودتان این اجازه را بدهید که به یک دانشجو، که به هر دلیلی -که اخیرا در اکثر موارد خودخواسته است- دیرتر از موعد مقررِ شما روی کاغذ فارغالتحصیل میشود، طعنه بزنید. طعنهی چه چیزی؟ «یکم دیر نیست؟» . دیر برای چه چیزی؟ کِی قرار است یاد بگیریم از دویدن بیهوده و بیهدف دست برداریم و اندکی توقف کنیم تا ببینیم «واقعا دلمان میخواهد کدام مسیر را ادامه بدهیم؟».
و اما خودم، تجربه نسبتا مشابهی داشتم. در فاصله بین پایان بخشهای اینترنی و دفاع پایاننامهام، که بیش از حد انتظارم طول کشید، فکر اینکه «دارد دیر میشود» خوره جانم شده بود. وقتی دیدم کنترل برخی مسائل از دست من خارج است، سعی کردم این فرصت ناب را توی هوا بقاپم. و حالا از آن بازه سه ماهه راضیتر از راضیام! شاید این پربارترین و پردستاوردترین بازه زمانی برای من در سال جاری بود!
اگر در این مسیر هستید، توصیه من به شما این است. از فاصله انداختن و دیر شدن نترسید. کمی به خودتان فرصت بدهید تا بفهمید دنیا دست کیست. دنیایی که در زمان دانشجویی متوجهش نبودید و احتمالا در زمان کار کردن هم فرصتی برایش نخواهید داشت.
چرخه ای بیهوده ما را می کِشد/این کشاکش روحِ ما را می کُشد
اول دعا میکنم که خدا کنه اونقدری ضعیف بشیم که به خاطر حرف مردم یا فلان استاد و یا حتی پدر و مادر، زندگیمونو بندازیم توی یه سیر نامعلوم و همش هم ناراحت باشیم که ای وای… .
این جمله رو زیاد شنیدیم که میگه: خودت رو با خودت مقایسه کن، نه با دیگران
اگه بتونیم بهش عمل کنیم و به خواسته های دلمون توجه کنیم و بدونیم که مسیر زندگی ما قرار نیست مث هزاران ادم دیگه باشه
دیگه نگران نمیشیم
بلکه با شور و هیجان راه خودمون رو میریم.
مثلا همه دوست دارند متخصص بشن، در حالی که ما به پزشکان عمومی خوب الان خیلی نیاز داریم. همش هم ناشی از اینه که همه فک میکنن پزشک عمومی بودن جرمه یا بی کفایتیه.همینطور میریم بقول شما تا برسیم تهش، تهشم معلوم نیست کجاست!
نمونه دیگه اش نگاهیه که به دانش اموزان رشته های غیر ریاضی و تجربی بود توی دبیرستان. بیشتر شرح نمیدم، امیدوارم تحول فرهنگیمون روندش زودتر صورت بگیره و به معنای واقعی کلمه فکرمون روشن بشه.
ممنونم از پست خوبت و اهمیت موضوعی که گفتی. شاد باشی
ممنونم
خیلی خوب و درست گفتین
پزشک عمومی بودن الان انگار جرمه، حتی از سمت بزرگترای رشته خودمون، که من بارها این مدل برخورد رو ازشون دیدم.
ممنونم که میخونین 🙂
سلام فاطمه جان!
قصد داشتم یکم وبلاگ گردی کنم که چشمم خورد به آدرس وبلاگت که توی یکی از تب های کرومم سیو شده بود، و اصلا یادم نمیاد کی و کجا با وبلاگت آشنا شدم. ولی به هر حال خوشحالم که اینجام و دارم برات کامنت مینویسم =)
منم دانشجوی ارشدم و تصمیم گرفتم پایان نامم رو توی زمینه ای انجام بدم که برام تازگی داره و یه جورایی با این کار خواستم خودم رو به چالش بکشم؛ خوب طبیعتا همین باعث میشه از دوستای دیگم که کارهای روتین تر رو انجام میدن عقب تر بیفتم و این حس که “من الان از همه عقب ترم” افتاده به جونم و باعث میشه هی درمورد تصمیمی که گرفتم شک کنم. اما پستت برام دلگرم کننده و به موقع بود. و این حرف که آدم باید خودش رو با خودش مقایسه کنه چقدر درسته و عمل کردن بهش چقدر سخت.
ممنونم ازت :))
سلام زهرای عزیز!
چه خوب شد که برام نوشتی و چقدر خوشحالم که نوشته هام رو میخونی!
منم ممنونم از تو بابت کامنت دلگرم کننده ت، و امیدوارم تو مسیر چالشی که انتخاب کردی موفق باشی :))
سلام.
برای من هم همیشه همین قضیه مطرح بود. همه از من انتظار دویدن داشتند، در حالی که من دوست داشتم راه برم.
دوران دانشجویی من حدوداً یک سال طولانی شد. در اون دوران کلی در مورد اینکه پس چه موقع میخوام فارغ التحصیل بشم متلک شنیدم. بخشی از اون طول کشیدن دست خودم بود: چیزهایی رو در دوره دانشجویی تجربه کردم که عمراً اگر می تونستم دوباره فرصت تجربه شون رو پیدا کنم. من از اون تجربه ها خیلی راضیم. اما یک بخش دیگری از این طول کشیدن واقعاً دست من نبود. وقتی مواد آزمایشگاهی مثل آنتی بادی سفارش می دادیم و باید چهار ماه صبر می کردیم تا به دستمون برسه؛ وقتی به خاطر تحریم یک ماده ساده مجبور شدم کلی اینور اونور برم و شهر رو زیر و رو کنم تا با قیمت مناسب تر به دستم برسه؛ وقتی تجهیزات آزمایشگاه مشکل داشت و سلول های من به خاطر درست کار نکردنشون آلوده میشد و تمام زحمات صبح تا شبم به هدر می رفت؛ اینها واقعاً دست من نبود.
و الان هم با اینکه فارغ التحصیل شده ام از من می پرسند می خوای چه کار کنی؟
من می تونم لیست کارهایی که نمی خوام بکنم رو بگم، اما اینکه دقیقاً می خوام چه کار کنم برام مشخص نیست. ممکنه الان بگم فلان کار رو می کنم، اما شش ماه دیگه وقتی سربازیم تموم شد برم کار دیگه ای انجام بدم.
در کل، من نمی دونم چرا باید اینقدر زیر ذره بین باشه کارهام. چرا نباید آروم تر بیاییم و بریم و بیشتر لذت ببریم و تفکر کنیم؟ این سوال هم برای شما بوده و هم برای من و خیلی دیگه از دوستانم.
موفق باشید.
سلام و سپاس از اینکه میخونین
دقیقا، حرفتون درسته. بخشی از این اتفاقات خواسته خود ماست و بخشی هم نه، و در هر دو صورت سوال و جواب دیگران به یک اندازه آزار دهنده س!
اینکه چیکار میخوای بکنی، اینکه همه فلان کارو میکنن پس تو چرا این کارو نمیکنی … کاش این تفکر حداقل از سر همکارای خودمون بیفته!
پاینده باشید :))