مدتیست مشغول خواندن رواندرمانی اگزیستانسیال یالوم هستم. کتاب قطوری که پایهی تفکرات یالوم را مبسوط در آن میخوانیم.
در این پست قصد ندارم این کتاب را معرفی کنم. چرا که هنوز خواندنش را به پایان نرساندهام. چرا که معتقدم کتابی است که باید با طمأنینه و تأمل خوانده شود، نه با سرعت و سراسیمگی. من سعی میکنم مثل کتاب درسی بخوانمش، با دقت، و مداد و هایلایت به دست! و از آنجا که تمرکز درست و حسابی ندارم، بسیار آهسته پیش میبرم.
القصه! در بخشی که این روزها در حال خواندنش بودم، دو پاراگراف برایم طلایی بود، بد ندیدم که در پستی جداگانه به آن بپردازم و حیفم آمد که تنهایی بخوانمش! حدس میزنم کتاب حاوی بخشهایی باشد که گذشتن از آنها و بسنده کردن به یک معرفی ساده، حیف باشد.
چون بحث سلسلهوار است ترجیح میدهم مقدمهای برای آن بچینم. در بخش اول کتاب، فصل چهارم، که یالوم به اولین دلواپسی اگزیستانسیال یعنی مرگ میپردازد، از دو دفاع بنیادین در برابر مرگ سخن میگوید که یکی از آنها «استثنا بودن» است. باور به استثنا بودن. یعنی چه؟ اجازه بدهید اول توضیحی در این مورد بدهم. یالوم ابتدای بحث باور استثنا بودن، بخشی از مرگ ایوان ایلیچ تولستوی را نقل میکند :
در اعماق وجودش میدانست رو به مرگ است، نه اینکه با این فکر خو نگرفته باشد، بلکه خیلی ساده، آن را درنمییافت یا نمیتوانست دریابد. قیاس منطقی را از کایزهوِتِر آموخته بود: «کایوس انسان است، انسانها فانیاند، پس کایوس فانی است». وقتی این قیاس در مورد کایوس به کار برده میشد، درست بود، ولی قطعا در مورد او صدق نمیکرد.
سپس میگوید:
همهی ما میدانیم در مرزهای اصلی هستی، تفاوتی با دیگران نداریم. هیچکس در سطح خودآگاه این موضوع را انکار نمیکند. ولی در سطوحی بسیار بسیار ژرفتر، هریک از ما مانند ایوان ایلیچ معتقدیم قانون میرایی و فناپذیری برای دیگران است و قطعا در مورد ما صدق نمیکند.
(حقیقتا همهمان در سطوح ژرفتر باور داریم که مرگ مال همسایه است!). سپس به اشکال ناساز فردی این دفاع اشاره میکند. مثال یکی از این اشکال «فرد معتاد به کار» است. دو پاراگرافی که برای من طلایی بود، همین جاست:
…مثال شایع آن، «فرد معتاد به کار» است. یعنی کسی که وسواس کار کردن دارد و خودش را با کار از پای درمیآورد. یکی از مشخصات فرد معتاد به کار این است که بیچونوچرا باور دارد در حال «جلو زدن»، «پیشرفت» و ترقی است. زمان دشمن اوست، نه فقط به این دلیل که یکی از پایههای هذیان استثنابودن را یعنی این باور که فرد تا ابد در حال پیشرفت است، مورد تهدید قرار میدهد: معتاد به کار باید در برابر پیغام زمان ناشنوا شود؛ پیغامی که میگوید گذشته به خرج آیندهی چروکخورده و کوچکشده فربه میشود.
شیوهی زندگی فرد معتاد به کار، وسواسی و ناکارآمد است. او کار میکند و پشتکار به خرج میدهد نه به خاطر اینکه دلش اینطور میخواهد، بلکه به این دلیل که مجبور است. فرد معتاد به کار، گاه بیرحمانه و خارج از محدودیتهای انسانی از خود کار میکشد. هنگام استراحت، هنگام اضطراب است و اغلب دیوانهوار با فعالیتی پر میشود که تصور حصول به نتیجه و دستاوردی را در او بهوجود میآورد. بنابراین، زندگی با «تبدیل شدن» یا «انجام دادن» برابر میشود؛ زمانی که به «شدن» صرف نشود، جزئی از «زندگی» نیست، بلکه زمانیست که به انتظار آغاز زندگی سپری میشود.
و جلوتر این چند خط که میگوید:
نبرد دیوانهوار با زمان، میتواند نشانهی ترس قدرتمند از مرگ باشد. افراد معتاد به کار دقیقا طوری با زمان برخورد میکنند که گویی زیر فشار مرگ قریبالوقوعند و باید بدَوَند و تا آنجا که ممکن است بیشتر بهدست آورند.
بد نیست خاطر نشان کنم که مقصود، ستایش بطالت و مذمت هدفمندی و شور و حرکت نیست. مسئله این است: «…چطور دارم خودم را با هذیانی مرگشکنانه و با پرتاب مداوم خود به آینده تسکین میدهم!». غرض بیان این حس است: احساس اجبار به کار مداوم و همیشه در حال انجام بودن، با هدف پرتاب مداوم خود به آینده. جوری که به قول جان مِینارد کِینز، به جای آنکه گربهمان را دوست داشته باشیم، بچههای گربهمان را دوست داریم؛ البته آنها را هم نه، بلکه بچههای بچه گربهها و نسلهای بعدی آنها را.
به نظر میآید با این سطور به شدت احساس نزدیکی میکنم. همیشه دوست داشتم در حال «انجام کاری» باشم؛ نه فقط همین، بلکه در صورت استراحت دچار اضطراب میشدم. اضطراب از دست دادن فرصت. حس میکردم تمام لحظات زندگیام را باید مشغول انجام کاری باشم. هرچند که این انجام دادنها همیشه دستاورد نداشت، اما گویی تصور اینکه قرار است دستاوردی داشته باشم برایم کافی بود. این اعتیادم در پست مصرفگرایی | آفت بی چون و چرای ذهن پیداست. نوشته ام: «در هر لحظهای دنبال شکلی از یادگیری هستم». درست است. عشقم به یادگیری را انکار نمیکنم. اما شاید ترجمهی دیگر این جمله این باشد: «هر لحظه دنبال انجام کاری هستم»! کاری که حس دستاورد داشتنِ آن لحظه از زمان را به من بدهد!
هیچگاه فکر نمیکردم این حسِ نبرد با زمان، ناشی از اضطراب مرگ و میل به جاودانگی باشد. در واقع، چیزی که خودم را با آن گول میزدم «غنیمت شمردن زمان» بود. حال آنکه در حال نبردی بودم، که بدون خالی گذاشتن یک لحظه از زمان، در حال انجام بود. حالا به این فکر میکنم که شاید، لحظاتی از «بطالت»، برای دوست داشتن لحظههای اکنونم، برای هضم دستاوردها، و برای پرورش ذهنم، یک نیاز ضروری باشد.
مرگ و کار
دو تا از چیزایی که خیلی خیلی زندگی ما رو تحت تاثیر قرار میدن.
برعکس شما من هیچوقت معتاد به کار نبودم و حسشو زیاد درک نمیکنم.
احتمالا اگه از مرگ ترس بیشتری داشتم ، بیشتر کار می کردم.
با این حال توی این زمینه همون تعادل عالیه.
شما بر استراحت اضافه کنید و از اضطراب کم کنید،
من هم تلاش میکنم بر کار اضافه کنم و از بی خیالی کم کنم.
دقیقا تعادله که کارسازه!
چه خوب که این اعتیاد و ترس رو ندارید :))
جدیدم بذار دیگهههه 😭
گذاشتمممم :)))