یک خروار عنوانِ نوشته نشده، چند خاطرهی ریز و درشت که قرار بود ثبتشان کنم، دو کتابی که اخیرا تمام کردم و ذوق نوشتن دربارهشان را زیر خستگیهایم خاک کردم…
از دلِ این روزهای سیاه و خسته، بد نیست حداقل این چند خط باقی بماند. که یادم بیاید هر بار بغض و خستگی و کار بود که سد راه کلماتم شد. کلماتی که در ذهنم شکل گرفت و روی کاغذ نیامد.
نمودار خستگی ذهن و جسمم حالا شبیه همان نموداریست که این روزها میبینید: تند و تیز و صعودی!
حس سربازی را دارم که جانش نه برای فرمانده اهمیتی دارد، نه برای مردمش.
به امید گذر از این روزها؛ و به امید آنکه این چند خط، گشایشی برای دوباره نوشتن باشد.
خداقوت
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از خدا براتون شادی، سلامتی و انگیزه طلب میکنم
ممنونم ازتون :))
واقعا روز های خسته و سیاه
و نمیدانم چه حسی دارد که روزانه شاهد ده ها و گاها صد ها مرگ باشی …
تنها برایت و برای خودمان گذر از این امتحان سخت را ارزو میکنم
خیلی ممنونم از دعای خوبت 🙂
سلام عزیزم
انشالله هرچه سریعتر این روزهای تلخ تموم شه…
مخاطب وبت هستم ولی کامنت نمیذارم معمولا… خیلی هم نوشته هاتو دوست دارم و شاد میشم از دیدن هر عنوان و تصویر جدیدت…
خدا قوت
سلام فاطمه عزیز!
باعث افتخار منه که میخونی و دوست داری 🙂
و اینو بدون که خیلی خوشحال میشم از خوندن نظرت :))