برای یک قبیله، چند مرگ بس است؟

تازه استاژر شده بودم. اینم بگم، که با کلی حال بد استاژر شده بودم. با کلی خستگی ذهنی. از نظر ذهنی احساس می‌کردم احتیاج به استراحت دارم ولی امکانش محقق نشده بود. شروع استاژریم افتاده بود به داخلی و این برام یه استرس مضاعف بود توی اون اوضاع! و من، که خوب بلد بودم هر چیزی رو به یه استرس جدید تبدیل کنم برای خودم.

صبح‌هایی که با تپش قلب و تهوع‌های شدید و علائم سایکوسوماتیک دیگه شروع می‌شد، با استرس اینکه همه مریضا رو ببینم، با استرس اینکه سر راند ازم سوال بپرسن، با استرس اینکه باز وقتی ازم می‌پرسن بلد نباشم و جمع شه روی حال دیروز. به این فکر می‌کردم که چیکار باید می‌کردم که نکردم؟ من از روز اول درس خونده بودم ولی حالا انگار نه انگار. انگار هیچی توی مغزم نبود. به چی فکر می‌کردم؟ به اینکه من به درد این رشته نمی‌خورم، انصراف و خداحافظ.

همه حال بدی که قبلش داشتم و همه چیزایی که روز به روز داشت حالمو بدتر می‌کرد، تیر خلاصش شد یه برخورد تند از یه اتند با من و دوستم، که هنوز یه هفته نشده بود پا توی بیمارستان گذاشته بودیم. دوستی که اون موقع حضورش برام نعمت بود.
“من دیگه واقعا به درد این رشته نمی‌خورم.”

اون موقع جلساتی داشتیم که نماینده‌هایی از ورودی‌های مختلف، می‌رفتیم مشکلاتمون رو با رئیس دانشکده و معاونینش مطرح می‌کردیم. منم یکی از نماینده‌ها بودم.
بدون توجه به اینکه دغدغه‌ی من، برای چندتا سال بالایی و متخصص و فوق تخصص مسخره‌س، تمام اون اتفاقات رو تو اون جلسه مطرح کردم، به عنوان چیزی که داره دانشجوها رو اذیت می‌کنه، و شاید چون هرچی جلوتر می‌ریم دغدغه‌های دیگه میاد روش، فکر می‌کنیم عادیه!
من اینو به عنوان یه مشکل مطرح کردم، و یه نفر تو اون جلسه فهمید که من چقدر حالم بده.
چند وقت بعد، رفته بودم تا آزمایشم رو به استادم که از قضا همون رئیس دانشکده بود نشون بدم. به من گفت بنشینم تو اتاقش. نشست. آزمایشم رو گذاشت کنار و گفت: خودت خوبی خانم دکتر؟ اون حرفایی که تو جلسه زدی…، اوضاع چطوره الان؟


خبر خوب : یه نفر توی اون جلسه، فهمیده بود که من چقدر حالم بده، و براش مهم بود.

خبر بد : این چیزی شبیه معجزه بود! همین قدر کمیاب و غیرعادی.
.

تو یه هفته اخیر، خبر خودکشی چند تا رزیدنت پخش شد. مال یه سریا هم تبدیل می‌شه به ایست قلبی و فلان و بهمان، از ترس آبرو! و آمار افکار خودکشی بدون اقدام هم که دستمون نیست! من نمیدونم علتش چی بوده، ولی یاد تمام اتفاقاتی که تو بیمارستان تجربه کردیم و دیدیم افتادم. می‌دونی چیه، ما خودمون حواسمون به هم دیگه نیست.

متاسفانه تو آدم بزرگای رشته‌مون کم پیدا می‌شن آدمایی که اینارو دغدغه بدونن، تفکر غالب اینه که تا جون داری درس بخون و به هیچ چیز دیگه کار نداشته باش و فکر نکن. تو انتخاب کردی که پزشک باشی. انگار تو انتخاب کردی که پزشک باشی با هر آسیبی، و چون این انتخابو کردی دیگه حق نداری از چیزی ناراحت باشی و به چیزی اعتراض کنی.
تفکر غالب اینه که اینا لوس بازیه. تو ضعیفی اگر با این چیزا از پا دربیای.

رفقا، ما هممون این فشار ها رو تجربه میکنیم، که ممکنه کنارش صد تا فشار دیگه که تو زندگی‌مون داریم هم بیاد. توروخدا، بیاین خودمون هوای هم‌دیگه رو داشته باشیم. باهم حرف بزنیم. برامون عادی نشه این چیزا. این فشارا. بخدا اینا عادی نیست. این فشارای روحی و جسمی غیر انسانی، جزء مسیر پزشک شدن نیست! میتونه نباشه! از یه جایی باید این سیکل معیوب شکسته بشه!

11 دیدگاه در “برای یک قبیله، چند مرگ بس است؟

  • اردیبهشت 13, 1400 در 8:04 ب.ظ
    Permalink

    اینکه بیشتر دانشجوهای پزشکی و غیره به جای اینکه عاشق شغلشون باشن هر چند وقت یه بار به بدبختی خودشون فک میکنن، یعنی یک جای کار که نه همه جای کار میلنگه. نمیدونم منی که هیچوقت درسخون نبودم و گاهی به شدت آشفته بودم و همیشه با خودم گفتم با ورود به دوره بالینی به پزشکی علاقه مند میشم، چطوری با این چیزایی که هنوز تجربه نکردم برخورد خواهم کرد.

    پاسخ دادن
    • اردیبهشت 13, 1400 در 8:42 ب.ظ
      Permalink

      قطعا یه جای کار میلنگه، ولی نمیشه منکر اون بدبختیها هم شد.
      صد البته ورود به بالین چون تازه حس پزشک بودن به آدم میده، علاقمندی و انگیزه مضاعف میتونه به دنبالش بیاد. برای من هم همینطور بود و واقعا برخلاف چیزی که از شروع استاژریم گفتم، از اینترنیم با وجود تمام سختیهاش لذت بردم! تو رخ دادن این مسائل، خیلی چیزا دخیله. همونطور که تو بحث اتیولوژی بیماریهای روان میگیم اتیولوژی همه “بایو-سایکو-سوشال” هست. برای خود من، خیلی خیلی چیزا دخیل بود و همه ی اینایی که گفتم اومد و بهش اضافه شد.
      شکی نیست که اول اپروچ خود ما به تمام قضایاست که مهمه، نمیشه گفت که وضع ما همش بدبختیه و بس. ولی خب، مشکلاتی هست از ندونم کاری برخی افراد (که روتین شده)، و از این مشکلات نمیشه چشم پوشی کرد.
      من حس میکنم شما با همین رویکردی که دارین خیلی خوب با دوره بالین رو به رو میشین.

      پاسخ دادن
  • اردیبهشت 14, 1400 در 0:47 ق.ظ
    Permalink

    واقعا نباید عادی شه اینا عادی نیست! تحقیر شدن هر روز عادی نیست! ساعت ها خواب و استراحت نداشتن عادی نیست!داد شنیدن عادی نیست! فکر خودکشی هر روزه عادی نیست! و خیلی رفتارای غیر عادی دیگه ای که تو بیمارستانای آموزشی جا افتاده…
    اینقدر توی اینترنی بدتر بود که این قسمتای سیاه استاجری یادم رفته بود..
    متن ت عالی بود فاطمه👌👌👌

    پاسخ دادن
  • اردیبهشت 14, 1400 در 9:48 ب.ظ
    Permalink

    به عنوان كسي كه چه درست قبل از شروع استاژري ، چه تو خود استاژري ، چه تو اينترني ، ضربه هاي زيادي خورده ، كامل درك مي كنم اين نوشته رو. اگر روزي خدا خواست و رزيدنت شدم سعي مي كنم از رزيدنت ها و اتندهاي خودمون و حتي از خودم تو دوران اينترني بهتر و مهربون تر باشم و هواي اينترن و استاژر و بعد ها سال پاييني رو بگيرم. كاش اين حلقه ي معيوب جايي بشكنه. كاش به داد خودمون برسيم. كاش گاهي اوقات بي هوا احوال هم رو بپرسيم و ديگران رو خوش حال كنيم. اينا سخت نيست ولي يادمون ندادن ….

    پاسخ دادن
    • اردیبهشت 22, 1400 در 3:47 ب.ظ
      Permalink

      دقیقا این سیکل معیوب رو خودمون باید بشکنیم، و یادمون ندادن، و این ماییم که باید یاد بگیریم :((

      پاسخ دادن
  • اردیبهشت 16, 1400 در 3:24 ب.ظ
    Permalink

    سلام فاطمه جان
    چقدر قشنگ نوشتی.
    چندبار نوشتم ولی پاک کردم.
    فقط کوتاه بگم، خدا خیر بده امثال رئیس دانشکده سابق عزیز رو.
    کاش اونایی که باید بفهمن، می‌فهمیدن “واقعا عادی نیست…” افسوس.

    پاسخ دادن
    • اردیبهشت 22, 1400 در 3:47 ب.ظ
      Permalink

      سلام ناهید جان
      ممنونم ازت که خوندی، لطف داری 🙂
      واقعا خدا خیرشون بده و حفظشون کنه :))

      پاسخ دادن
  • اردیبهشت 21, 1400 در 2:27 ب.ظ
    Permalink

    میدونی مشکل اینجاست که کمتر کسی میدونه قراره با چی مواجه بشه…یعنی تقصیریم نداشتیم!نگفتن!نمیدونستیم…یهویی همه چیز مشخص میشه!حتی جونتم برای رشته و کارت بدی احتمالش هست خسته بشی:)موفق باشی:))))

    پاسخ دادن
    • اردیبهشت 22, 1400 در 3:49 ب.ظ
      Permalink

      سلام نرگس عزیز
      آره موافقم
      مواجهه ما با تمام مراحل رشته و کارمون یهوییه و همیشه انگار باید بری تو دلش تا بفهمی چی به چیه و چجوریه! اینم خودش یه سیکل معیوبه که روتین شده برامون انگار!
      ممنونم تو هم موفق باشی :))

      پاسخ دادن
  • بازتاب:شِبهِ کلیشه! | آینده شغل شما چطور است؟ | دست‌نوشته‌های من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *