طبق عادت، قبل از شروع ساعت کاری نشستهام توی اتاق، پشت میز، دفترم را جلویم باز کردم. انقدر خواب آلودم که سرم را نمیتوانم روی گردنم تحمل کنم. پلکهایم جانِ ایستادگی ندارند! سرم را میگذارم روی دفتر، به امیدِ اینکه امروز همه دیرتر بیایند پشت این در، و با صدای افتادنِ خودکارم روی زمین بیدار میشوم. چه مینوشتم؟
بیشتر بخوانیدپزشک طرحی
این روزهای سیاه و خسته!
یک خروار عنوانِ نوشته نشده، چند خاطرهی ریز و درشت که قرار بود ثبتشان کنم، دو کتابی که اخیرا تمام کردم و ذوق نوشتن دربارهشان را زیر خستگیهایم خاک کردم…
بیشتر بخوانید