طبق عادت، قبل از شروع ساعت کاری نشستهام توی اتاق، پشت میز، دفترم را جلویم باز کردم. انقدر خواب آلودم که سرم را نمیتوانم روی گردنم تحمل کنم. پلکهایم جانِ ایستادگی ندارند! سرم را میگذارم روی دفتر، به امیدِ اینکه امروز همه دیرتر بیایند پشت این در، و با صدای افتادنِ خودکارم روی زمین بیدار میشوم. چه مینوشتم؟
آهان. یک سال. به این فکر میکردم که دقیقا یک سال میشود که طرحم را شروع کردم، و چقدر خوشحالم که این مدت از آن گذشته!
از یک ماهگیاش قلم در دستم خشک شد برای نوشتنِ حس و حالم از گذر این زمان. مدام دلم میخواست با جزئیات از آن بنویسم. چون اتفاق مهمی است بیشک. تو برای اولین بار، مستقل و بدون اینکه کسی تصمیمت را تایید کند یا مسئول قانونی تصمیمی که میگیری باشد، برای بیمارانت تصمیم میگیری. کسی نیست که با او در لحظه تشخیص افتراقیهایت را چک کنی، بیمار هم ممکن است برود و دیگر امکان پیگیریاش را نداشته باشی. همه چیز با اینترنی و مریضِ بستری در بیمارستان با ویزیت روزانه و بودنِ رزیدنتها و اتندها دور و برت، فرق دارد. فرقی هم ندارد، از وسط شهر گرفته تا یک روستای دورافتاده، آغاز طبابت مستقل برایت بدون چالش نیست، و هر جایی چالشهاش خاص خودش را دارد.
اضطرابی که در لحظه تجربه میکنی جنسش متفاوت است، و اعتماد به نفسی که به مرور و طی مدت زمان به جانت مینشیند، طوری که شاید متوجهش نشوی اما اگر بایستی، توی آینه به خودت نگاه بیندازی، تغییر را به وضوح میبینی.
و یاد میگیری. فراوان یاد میگیری که تمام طبابت، شرح حال و معاینه و تشخیص و تجویز دارو نیست، هرچند بخش بزرگی از آن است، و تمامِ بودن در جامعه، داشتنِ یک عنوان و جایگاه شغلی نیست. و یاد میگیری که هنوز بسیار نمیدانی و بسیار باید یاد بگیری. و حالا مشتاقانهتر یاد میگیری، چون به وضوح میبینی که به دردِ کسی میخوری!
به پشت سرم نگاه میکنم. به یک سال اتفاق، به فاطمهای که بودم، به فاطمهای که هستم.