آنچه قبل از تمام شدن حس می‌کنیم | دفاع پایان‌نامه و ماقبلِ آن!

«خانم دکتر به نظرم آماده‌ی دفاع هستید.»

جمله‌ای که مدت‌ها منتظر شنیدنش بودم و فکر می‌کردم موقع شنیدنش وجودم از شعفی وصف‌ناپذیر پر شود، اما حالا که شنیدم حس می‌کنم تماما از اضطرابی عجیب و غریب پر شدم و تمام تنم یخ زده.

در انتظار مشخص شدن زمان دفاع، استرسم را مدام سرکوب می‌کردم و با بی‌اعتنایی بدرقه‌اش می‌کردم. اما زمانی که کارشناس گفت «تاریخ دفاعت شد 23 دی  سه‌شنبه ساعت 12»، حس کردم دیگر هیچ راه گریزی ندارم و به هیچ سمتی نمی‌توانم فرار کنم!

تبریک استاد بعد از اطلاع زمان دفاع، برایم حس یک شیرینی مبهم توام با سردرگمی بود.

حس دفاع پایان‌نامه اینطوری است که انگار همه چیز دارد تمام می‌شود، «تو»، «تو» داری تمام می‌شوی و یک «تو»ی جدید شروع می‌شود. بله. هراس اصلی، شروع یک دنیای جدید است. یک «تو»ی جدید، با القاب جدید و در مسیر جدید و جایگاه جدید، که ناگهان انگار تمام جدیدهای دنیا به سمتت سرازیر شده‌اند و تو نمی‌دانی اول با کدامشان خوش و بش کنی و گرم بگیری! یا اصلا گرم نگیری و بگذاری در حد سلام و علیک باقی بمانند.

ترس از تمام شدن، ترس از شروع شدن. شاید در کلام دیگر، ترس از مسئولیت.

برمی‌گردم به روزهای دورتر، روزهای اوایل تا اواسط دانشجویی. دلمان پر می‌کشید برای اینکه روز‌های باقیمانده تا پایان دانشجویی را بشمریم. روز‌های باقیمانده تا روزی که دیگر دانشجو نیستیم، هرچه که هستیم! از «دکتر بودن» حرف نمی‌زنم، از «دانشجو نبودن» حرف می‌زنم! برایش سراپا ذوق بودیم و شور. آن روزی که این دانشجویی لعنتی تمام شود، روز رهایی من است! و همه‌مان البته ته دلمان می‌دانستیم که اینطور نیست. که از همان موقع که فهمیدیم با تمام شدن کنکور اسارتمان تمام نشده، تا تهش را خواندیم. اما با این حال، انتظار روزی را می‌کشیدم که هرکس گفت چه کاره‌ای، بگوییم پزشکم، نه دانشجوی پزشکی. فارغ از القاب و کلمات، که بحثم این‌ها نیست. انگار حس می‌کردی اینطوری جا پایت یک جا سفت می‌شود، در هوا معلق و سرگردان نیستی!

کمی نزدیک‌تر اما، روز‌هایی که پایان دانشجوییِ هفت ساله ملموس‌تر شده بود و دستت را که بالای چشم‌هایت می‌گرفتی و خودت را کمی به سمت بالا کش می‌دادی، انتهایش معلوم بود، ذوق داشت جایش را کم کم به اضطراب و ترس می‌داد. ترس از اینکه حالا کم کم دارد جا پایت سفت می‌شود، و پشتت خالی! حالا تویی تک و تنها، با یک دنیا مسئولیت و انتظار و انتظار. اینجا من، حتی زمانی که تمام بخش‌های اینترنی را مجاهدانه!! پشت سر گذاشته بودم و فقط خوان آخر، که پایان‌نامه باشد، باقی مانده بود، باز هم در معرفی‌هایم پزشک نبودم، ترجیح می‌دادم دانشجوی پزشکی باشم. حتی اگر از پزشک بودن فقط یک شماره نظام کم داشتم، ترجیح می‌دادم برچسبم، دانشجوی پزشکی باشد. ترجیح می‌دادم «دانشجوی پزشکی بودنم» کش بیاید. می‌دانی، آن دانشجویی که قبلش اضافه می‌شود یک دنیا سنگینی بارش را کم می‌کند.

حالا برعکس آن سال‌ها و روز‌های کمی تا نسبتی دور، ترجیح می‌دادم روز‌های پزشک شدنم به تعویق بیفتد، انگار که زمان قرار است حالا بعد هفت سال معجزه کند. حالا چیزی که هفت سال بود برایش می‌جنگیدم، ترجیح می‌دادم باز هم رسیدنم به آن کش بیاید.

می‌دانی، در برابر تغییر همیشه مقاومت وجود دارد. همیشه در شرایطی که هستی برای خودت منطقه امنی می‌سازی که دنیای بیرون از آن ترسناک است. پا گذاشتن بیرون منطقه امن، همیشه ترسناک است، و در عین حال رشدناک! فکر کن هفت سال برای چیزی تلاش کنی و لحظه‌ی رسیدن، حس کنی که هنوز برای رسیدن آماده نیستی و می‌خواهی معلق بمانی! حس کنی که تعلیق را به تکلیفِ یکسره شده‌ی جدیدت ترجیح می‌دهی! باورش سخت است اما ما خیلی وقت‌ها با شرایطمان همین کار را می‌کنیم. خیلی وقت‌ها تعلیق و سردرگمی را ترجیح می‌دهیم. همان وقت که از درون منطقه امن برای دیگران دست تکان می‌دهیم و اسم تعلیق‌هایمان را می‌گذاریم «ثبات». فارغ از اینکه «سکون» را به اسم «ثبات» به خورد خودمان داده‌ایم.

حرف آخر. دلم نمی‌خواهد تمام شود. دلم؛ همان بخشی از وجودم که از خروج از منطقه امنش می‌ترسد. اما وجود ما چیزی نیست جز تمام شدن‌ها و شروع شدن‌های متعدد، اگر در هر کدامشان گیر کنیم قائله را باخته‌ایم و رشد و این صحبت‌ها تعطیل!

1 دیدگاه در “آنچه قبل از تمام شدن حس می‌کنیم | دفاع پایان‌نامه و ماقبلِ آن!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *