آنچه هنگام تمام شدن حس می‌کنیم | در کشاکش فارغ‌التحصیلی

پله‌ها را یکی یکی بالا می‌روم. از اینکه تحمل منتظر ماندن برای آسانسور را نداشتم و تصمیم گرفتم برای رسیدن به طبقه پنجم از پله استفاده کنم، به خودم فحش می‌دهم! و البته این لحظه‌ها برایم آشناست.

یاد‌آور روز‌های اینترنی که ایستادن و منتظر ماندن جایز نبود. اما این بار قضیه فرق دارد. قلبم دارد تپیدنش را به رویم می‌آورد، مغزم خاطراتش را! خاطراتم را! این بار اما راه‌پله‌ها شبیه 6 صبح‌های جراحی نیست، شبیه 8 صبح‌های داخلی هم! و حتی خروس‌خوان‌های قلب! شبیه آن صبح‌هایی که برای آخرین بار به یک جای پر‌خاطره می‌روی هم نیست، شاید چون نمی‌دانم چنین صبحی دقیقا چه شکلی است. یا اصلا شکل خاصی دارد یا نه. شاید چون مغزم آخرین بودنش را باور ندارد. انقدر باور ندارد که موقع بیرون آمدن، وقتی با سراسیمگی سوار اسنپ شدم تازه یادم می‌افتد که ای دل غافل! قرار بود برای یادآوری روز‌های دورم هم که شده، یک عکس بگیرم و بگویم خداحافظ! یک عکس بگیرم که داشته باشم و بعدترها که خواستم خاطره بازی کنم و پای خاطراتم اشک بریزم، بهانه‌ای دستم باشد!

حالا که فکر می‌کنم، همیشه انقدر آخرین‌هایم را باور نکردم و جدی نگرفتم و از کنارشان رد شدم که خاطرات‌شان را در هاله‌ای از بهت و حیرت، در ذهنم باقی گذاشتم. انگار از تمام شدن می‌ترسم، و هر وقت که می‌خواهم برای یک اتفاق، یک پایان باشکوه برگزار کنم، درِ گوش خودم میگویم: این پایان، خیلی هم اتفاق مهمی نیست، شلوغش نکن! و شلوغش نمی‌کنم، و شلوغ می‌شوم و مدتی در شلوغی می‌مانم، و فقط مدتی. و زندگی‌ام میان شلوغ نکردن‌ها و شلوغ شدن‌ها می‌گذرد. همین‌طور آرام. همین‌طور شلوغ. همین‌طور ساده.

2 دیدگاه در “آنچه هنگام تمام شدن حس می‌کنیم | در کشاکش فارغ‌التحصیلی

  • بهمن 5, 1399 در 12:37 ب.ظ
    Permalink

    سلام
    تبریک میگم بانو برای بالا آمدن از پله های موفقیت و میدونم که توی راه موفقیت خیلی از آدما دلتو گرم میکنن❤ و خیلیم دلتو میشکنن💔 و بهتر از این میدونم که بزودی برای پله های بیشتری بهت تبریک میگم … نگران هیچ چیزی نباش… خدا آرامش قلبته
    با این که گفتم قلمت خیلی خیلی زیباست ولی دوست دارم بازم بگم 🙃 خیلی خوب مینویسی 🌵

    پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *