داستان | چیزی توی سرم نیست

+ فکر نکن به تو حرف جدیدی می‌زنم ها. همان قبلی هاست که بقیه نوشته‌اند.

-می‌دانم گلی. من هم باید بپرسم. می‌گفتی.

+ آره می‌گفتم. فکر می‌کنند دروغ می‌گویم. یا اینکه هرچه میگویم بخاطر آن چیزی است که در سرم است، که بابتش به من قرص می‌خورانند -به خیال خودشان- . اما نه دروغی در کار است و نه چیزی در مغزم اذیتم می‌کند. من همیشه دلم می‌خواست مادرم را بکشم. از بسکه دوستش داشتم، وقتی می‌دیدم دوستم ندارد عصبی می‌شدم. وقتی می‌دیدم برادرم را بیشتر دوست دارد، عصبی می‌شدم. بله. از اول هم دوست داشتم بکشمش، و حالا کشتم، آن هم در واقعیت. نه ابدا توهم نبود، حالا شما بگویید توهم! زیر خاک بودنش که توهم نیست! هست؟ قبرستان که توهم نمی‌زند؟ قبرستان هم جای عجیبی است. من دوستش دارم. می‌دانی من از قبرها…

-داشتی می‌گفتی گلی! برادرت را بیشتر دوست داشت…

+ آره داشتم می‌گفتم. برادرم را بیشتر دوست داشت. به حرف‌های من گوش نمی‌کرد. می‌گفت : « باز دیوونه شدی؟» . من دیوانه نشده بودم. او دوستم نداشت. شما بودید این کار را نمی‌کردید؟ شما بودید عصبی نمی‌شدید؟ فکر می‌کنم کاملا حق داشتم. گل‌پری هم کاملا حق را به من می‌دهد. چی؟ فکر کردم این چند روز او را اینجا دیدید. گل‌پری را می‌گویم. همان دوستم که بهتر از همه با من حرف می‌زند. شما او را ندیدید؟ عجیب است. مادرم هم چشم دیدنش را نداشت. هیچکس ندارد. نمی‌دانم دشمنی‌شان با او چیست. همین دو روز پیش بود که دکتر اکبری ازم پرسید «گل‌پری را هنوز می‌بینی؟» مگر قرار بوده نبینم؟ مگر چه هیزم تری به شما فروخته که نبینمش؟ اصلا مگر ورود و خروج اینجا دست شما نیست؟ خودتان گذاشتید بیاید که ببینمش! اصلا نمی‌فهمم چه مرگتان می‌شود! من وقتی می‌رفتم مدرسه…

-داشتی می‌گفتی مادرت چشم دیدنش را نداشت، خب؟

+ کی؟ دیدن کی؟

-گل‌پری!

+آره. انقدر چشم دیدنش را نداشت که او هم هر دفعه پیشنهاد می‌داد بکشمش. می‌دانست دارد اذیتم می‌کند. می‌دانست که برادرم را دوست دارد و هر دفعه جیغ میزنم به من میگوید «دیوونه». وقتی گفت دیدم راست می‌گوید. شما فکر می‌کنید چیزی توی سرم رفته و مریض شدم. چیزی توی سرم نیست. کسی توی سرم حرف نمی‌زند. مگر می‌شود چیزی توی سر آدم باشد و خودش نفهمد؟ با عقل جور درمی‌آید؟ عقل من هنوز کار می‌کند. مثل ساعت. عقل من صدای تیک تاک ندارد که اعصابم را به هم بریزد. تازه…

– گل‌پری را میگفتی. گفتی راست می‌گفت…

+ آره. خودم خواستم بکشمش. گل‌پری گفت بکش، خب راست می‌گفت، من هم کشتم. باز خانم صالح دارد می‌آید سمت من. باز قرص‌هایم را آورده. این‌ها که گفتم را نوشتی؟ همه را به دکتر اکبری می‌گویی؟ خودم هم گفته بودم، توی گوشش نمی‌رود. چیزی توی سرم نیست. مادرم را هم خودم کشتم. قرص‌ها قرار است زنده‌اش کنند؟ اگر قرار باشد باز برادرم را دوست داشته باشد و من را هم بخاطر کشتنش دعوا کند، نمی‌خواهم. برای همین ازشان می‌ترسم. قرص‌ها را می‌گویم. نمی‌فهمم قرار است چه کار کنند؟ خانم سعیدی می‌گفت بهت کمک می‌کنند خوب شوی. تو می‌دانی منظورش چی بود؟ من که نفهمیدم. شما دلتان می‌خواهد بگویم اشتباه کردم او را کشتم؟ به این می‌گویید خوب؟ خب هر کسی بود همین کار را می‌کرد… تازه…

-گلی! فردا که آمدم بقیه‌اش را برایم تعریف کن، خب؟ فقط بیا سعی کنیم بیشتر روی سوال‌ها تمرکز کنیم. باشه؟ هنوز کلی چیز مهم هست که باید به من بگویی!

+ برو فعلا همین‌ها را به دکتر بگو. بلکه تکلیف من یکسره شود. هرچند، حالا که مادر نیست که بخواهم تلاش کنم دوستم داشته باشد یا هرچی. اینجا و خانه برایم خیلی هم فرقی ندارد.

1 دیدگاه در “داستان | چیزی توی سرم نیست

  • آبان 4, 1400 در 6:48 ب.ظ
    Permalink

    دخترک انقدر بی توجهی شد که برای خودش دوست خیالی انتخاب کرد تا اون تنهایی هاش رو با دوست خیالیش به اسم “گلپری” پُر کنه…
    بچه ها بطور غریزی میفهمن که مادر و پدرشون ازدستشون خسته شدن و بهشون توجه نمیکنن، برای همینه که به “دوستای خیالی” پناه میارن

    چه حس دردناکی بهم دست داد وقتی اینو خوندم…
    از عمق وجودم درد بی مهری دخترک رو حس کردم
    کاش مادرشون همونقدر که برای پسرش مادری کرد، برای دخترش هم مادری میکرد
    اگه گاهی دخترش جیغ میزد، صبوری میکرد…
    ای کاش…

    پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *